منوی اصلی
موضوعات وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
درباره

به وبلاگ من خوش آمدید
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
کاربردی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 104
بازدید هفته : 149
بازدید ماه : 146
بازدید کل : 78803
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


پخش زنده حرم ساعت فلش مذهبی
روزشمار غدیر جنگ دفاع مقدس


 

سرلشگر شهید منصور ستاری

پخش

 

دانلود

 برگرفته از سایت شهید آوینی




برچسب ها :

                                                  

                                     گوش کن هفت آسمان در شور و حالی دیگرند

                                   عرشیان و فرشیان نام محمّد می‌برند

                                    خجسته میلاد پیامبر اکرم مبارک باد

 

           




برچسب ها :

 

ردیف

موضوع

پخش دانلود

حجم
(KB)

زمان
1 مکالمه بیسیم شهید احمد کاظمی پس از فتح خرمشهر   268 0:00:44
2 تماس شهید باقری با شهید باکری که در محاصره گیر افتاده است (بیسیم)   1,485 0:05:02
3 صدای مکالمه شهیدان همت،باقری،متوسلیان،شهبازی و غیره در عملیات بیت المقدس (بیسیم)   176 0:01:22
4 سردار رشید جوابی عجیب از شهید کاظمی دریافت می کند (بیسیم)   957 0:08:07
5 اصرار از شهید باقری و انکار از سردار رحیم صفوی (بیسیم)   994 0:02:48
6 شهید ابراهیم همّت   157 0:01:04
7 شهید حسن باقری 1   297 0:02:02
8 شهید حسن باقری 2   718 0:06:06
9 شهید مصطفی چمران   995 0:07:34
10 شهید حسین خرازی   85 0:00:34
11 شهید مهدی زین الدین   154 0:01:03
12 شهید مهدی باکری   153 0:01:02
13 شهید کاوه 1   132 0:00:54
14 شهید کاوه 2
(جدید، زنگی نامه از زبان خود شهید)
  1,087 0:03:04

برگرفته از سایت شهید آوینی 




برچسب ها :

 

 




برچسب ها :

                                                               




برچسب ها :

اولین خبرنگار شهید رسانه ها

اولین شهید غیر ایرانی

اولین خلبان شهید

اولین کنگره سراسری شهدای دانش آموز

اولین کنگره سرداران شهید

اولین یادواره شهدای صنعت ریلی

اولین شهید تفحص

اولین عملیات تفحص پیکر پاک شهدا

اولین شهید نظامی ارمنی

اولین شهید غیر نظامی ارمنی

اولین شاعر شهید

اولین شهیدان بمباران هوایی تهران

اولین خبرنگار عکاس شهید

اولین گزارشگر شهید صدا و سیما

اولین خبرنگار شهید صدا و سیما

اولین فرمانده لشکر شهید

اولین شهید مجلس در دفاع مقدس

اولین روحانی جاوید الاثر

اولین روحانی شهید دفاع مقدس

 برگرفته از پایگاه جامع عاشورا




برچسب ها :

                                  

اسطوره‌های واقعی 8 سال دفاع مقدس آنقدر زیاد هستند كه بعضی وقت‌ها از ذكر نام آنها غافل می‌شویم.
با اجرای عملیات بدر در منطقه جبهه جنوبی هور الهویزه كه با رمز «یا فاطمةالزهرا (س)» در20 اسفندماه 1363 اجرا شد، رزمندگان اسلام با 6 روز مقاومت و ایستادگی توانستند بزرگراه العماره - بصره را به تصرف خود درآورند و به تثبیت مواضع جدید در هورالعظیم بسنده كنند.

* سلاح ایمان تنها تكیه‌گاه رزمندگان عملیات بدر

این عملیات با اهدای شهدای بزرگی همچون مهدی باكری فرمانده لشكر 31 عاشورا؛ عباس كریمی فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) و ابراهیم جعفرزاده فرمانده تیپ 18 الغدیر برگی زرین بر افتخارات جنگ گذاشت. اما در خط مقدم این عملیات حماسه‌ای دیگر در حال وقوع بود؛ زمانی كه تعدادی از رزمندگان ایرانی در شرق رودخانه دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمدند و رسانه‌های خارجی برای انعكاس شادی بعثی‌ها و شكست رزمندگان ایرانی حضور یافته بودند؛ اتفاقی بی‌نظیر، نگاه رسانه‌های غربی را به شجاعت و دلیری رزمندگان ایرانی متوجه ساخت.
ایرانیانی كه پاى تلویزیون نشسته بودند و دیدند كه یك جوان آزاده‌ای فریاد مى‌زند، نه اسمى از او مطرح بود و كسی او را می‌شناخت اما وجود ملت ایران غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد.
«محمد شهسواری» در سوم اسفند 1334 در روستای شیخ‌آباد كهنوج به دنیا آمد؛ وی تا سال ششم نظام قدیم ادامه تحصیل داد و به دلیل فقدان مدرسه در كهنوج، از ادامه تحصیل باز ماند. او كه در سه سالگی پدر خود را از دست داده بود، از این پس برای تأمین مخارج خانواده به جزیره كیش رفت و بعد از سه سال به كهنوج بازگشت و در راهسازی بین كهنوج و جیرفت به كارگری مشغول شد.


* فریاد «مرگ بر صدام ضد اسلام» در مقابل دوربین ده‌ها خبرنگار خارجی

با شروع جنگ تحمیلی، محمد به جبهه رفت كه حضورش در جنگ با آغاز «عملیات بیت‌المقدس» مصادف شد. محمد شهسواری در 22 اسفند ماه 63 طی عملیات بدر، در شرق رودخانه دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد. در این مقطع حساس و دردناك از زندگی دنیایی محمد بود كه غیرت علوی‌اش، حماسه بی نظیری را در تاریخ ملت ایران به نام او ثبت كرد.
ساعاتی پس از به اسارت درآمدن به دست متجاوزین بعثی، هنگامی كه «محمد شهسواری» را برای اعزام به عقبه، به سمت خودروهای عراقی می‌بردند، او با مشاهده ده‌ها خبرنگار دوربین به دست كه اطرافش را گرفته بودند، احساس كرد رژیم صدام تدارك مفصلی را برای بهره‌برداری از «عدم‌الفتح» ایران در عملیات بدر دیده است.
در این جا بود كه ناگهان چندین بار فریاد زد «مرگ بر صدام، ضد اسلام». این حركت محمد شهسواری، همان شب از تلویزیون‌های سراسر جهان پخش شد و روحی تازه در میان مسلمانان آزاده‌ای كه زیر تبلیغات سنگین صدام و متحدانش درباره «عدم الفتح» ایران در عملیات بدر رنجیده بودند، دمید.

*دادن مدال شجاعت به آزاده شهسواری به دلیل ولایت‌مداری او بود

شهسواری در سال 69 به همراه سایر اسرا به كشور بازگشت و پس از بازگشت، از سوی مسئولین مورد تفقد قرار گرفت و از دست ریاست جمهوری وقت مدال شجاعت دریافت كرد.
این آزاده سرافراز، باقی سال‌های عمر خود را به سرایداری یك مدرسه گذراند و سرانجام در 20 مرداد ماه 75 در حالی كه عازم مأموریت محوله از سوی لشكر 41 ثارالله (ع) بود، در مسیر زاهدان به فیض شهادت نایل آمد.

*شهید محمد شهسواری چهره ماندگار كشور است

رهبر معظم انقلاب اسلامی در سال 84 در سفری كه به جیرفت داشتند، درباره محمد شهسواری فرمودند «یكى مثل شهید محمد شهسوارى ـ آزاده‏ سرافراز جیرفتى ـ به یك چهره‏ ماندگار در كشور تبدیل مى‏شود؛ نه به خاطر این‏كه وابسته‏ى به یك قشر برتر است؛ نه! او یك رعیت‏زاده و یك جوان برخاسته‏ از قشرهاى پایین اجتماع است؛ اما آگاهى و شجاعت او، او را در چشم مردم ایران عزیز مى‏كند. آن روزى كه ماها پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان در چنگ دژخیمان رژیم بعثى صدام و زیر شلاق و تازیانه‏ آنها فریاد مى‏زند «مرگ بر صدام، ضد اسلام»، نمى‏دانستیم ایشان جیرفتى است؛ نه اسمى از او شنیده بودیم و نه خصوصیتى از او مى‏دانستیم؛ اما همه‏ وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد. بعد هم بحمداللَّه به میان مردم و كشور ما برگشت».

*خداوند توفیق دهد كه ادامه دهنده راه شهیدان باشیم

فرازی از وصیتنامه شهید محمد شهسواری «خداوند توفیق دهد كه ادامه دهنده راه شهیدان باشیم؛ امام امت را دعا كنیم و طول عمر ایشان را از خداوند بخواهیم» .




برچسب ها :

     دانلود آهنگ جدید حامدزمانی به نام گزینه های روی میز

دانلود با کیفیت320

 

Download




برچسب ها :

          

امام حسین (ع) : برای دانلود کلیک کنید (حجم:5.89MB)           

درباره نماز : برای دانلود کلیک کنید(حجم :5.67MB)                   

حضرت فاطمه (س) : برای دانلود کنید (حجم:5.39MB)    

 کربلا: برای دانلود کلیک کنید (حجم :10.9MB )   

برگرفته از وبلاگ صراط 27                    




برچسب ها :

 
مستند روایت این سرهنگ «سردار شهید مقامی»

 

                                                                                                  




برچسب ها :

                                         

کلیپی زیبا از شهدای گمنام
و مادران و فرزندان داغداردانلود با دو کیفیت مختلف

                           حجم13/765

                                             ججم6/715




برچسب ها :

                                         

                                                                                    




برچسب ها :

یاران مهدی(عج)/ کلیپی زیبا در هفته دفاع مقدس

 

                                      

 

 

 

 




برچسب ها :

مستند های ساخته شده توسط شهید آوینی

 




برچسب ها :

فیلم لحظه ی شهادت شهید علی محمود وند

 

                                                 




برچسب ها :

                    عملیات بیت المقد  س    

              

                                                    




برچسب ها :

نحوه ی ازاد سازی خرمشهر از زبان شهید موسوی

                       مشاهده ی فیلم




برچسب ها :

کلیپ کجایید ای شهیدان خدایی

                                    

                                                                           




برچسب ها :




برچسب ها :

رژیم بعثی عراق در طول جنگ تحمیلی، مراکز غیر نظامی و نظامی زیادی را مورد هجوم وحشیانه خود قرارداد که ازجمله پایگاه های هوایی است. آنچه پیش روی شماست دو نمونه از خاطرات یکی از خلبانان دلیر ارتش جمهوری اسلامی ایران است که تقدیم‌تان می‌گردد:

ساعت یازده صبح درخیابان بودم. برادرم جهانبخش داشت دنبالم می‌گشت: گفت: «از عملیات زنگ زدند و تو را می‌خواهند.»

به خاطر عید مرخصی گرفته و به اردبیل رفته بودم. به خانه رفته و به عملیات تهران زنگ زدم. بابایی گفت:«کجایی؟»

- اردبیل.

- سریع خودت را به امیدیه برسان؟

- چطوری؟

- بیا تهران برو پیش سرهنگ عزیزاله فیضی در ترابری نیروی هوایی. بگو بابایی گفته تو را سریع به امیدیه بفرستند.

شبانه خودم را به تهران رساندم. صبح روز بعد به دفتر سرهنگ فیضی رفتم. گفتم: «سرگرد بالازاده هستم. بابایی گفته بیایم خدمت‌تان مرا سریع به امیدیه بفرستید.»

- بابایی کیه؟

با تعجب گفتم: «معاون عملیات نیروی هوایی!»

- یک جت فالکن قرار است سران دولتی را به جنوب ببرد. برای تو جا ندارم.

- اگر می‌شود به بابایی زنگ بزنید.

- نمی‌توانم به او زنگ بزنم.

وقتی دیدم لج کرده گفتم: «اگر اجازه بدهید من زنگ بزنم.»

با تعجب گفت:‌«مگر شماره‌اش را داری؟»

شماره مستقیم معاون عملیات را به کسی نمی‌دادند ولی بابایی شماره‌اش را به من داده بود. گفتم: «بله، شماره‌اش را دارم»

با عصبانیت گوشی تلفن را جلویم گذاشت. زنگ زدم. گوشی را بابایی برداشت. گفتم:«الان در دفتر سرهنگ فیضی هستم. می‌گوید امکان انتقالم با جت فالکن نیست.»

گفت: «گوشی را به سرهنگ فیضی بده.»

گوشی را به او دادم. صدایش را می‌شنیدم. بابایی گفت: اول بالازاده را سوار کن اگر جا شد مقامات را سوار کن، اگر نشد بگو با ماشین بیایند تا دست‌اندازهای جاده تنگ‌فنی را هم ببینند!

سرهنگ فیضی با ناراحتی گوشی را گذاشت و گفت: کارت شناسایی!

کارتم را جلویش گذاشتم. گفت: «چرا خودت سرگردی و درجه روی کارت شناسایی‌ات سروان است؟»

دنبال بهانه می‌گشت. گفتم: «تازه سرگرد شده‌ام و هنوز وقت نشده کارت شناسایی را عوض کنم. حالا شما چرا گیر دادید؟»

جر و بحث کردیم. دیر شد و جت فالکن پرواز کرد. یک تویوتا آماده کردند مرا به امیدیه برساند. راننده گفت: «نمی‌توانم این همه راه را بروم. هوا تاریک می‌شود و به شب برمی‌خورم.»

از شانسم یکی از هواپیماهای سی - 130 می‌خواست به امیدیه برود. سوار شده و قبل از غروب آفتاب به پایگاه رسیدم. به قرارگاه رفتم. احترام گذاشتم و گفتم: «آمدم قربان!»

از دیدنم خوشحال شد و گفت: «خوب کاری کردی»

روز بعد، بقیه خلبان‌ها هم آمدند. عملیات‌های بمباران در منطقه عملیاتی جنوب را برای جلوگیری از تجمع نیروهای دشمن انجام دادیم و به دزفول برگشتم.



***

روز چهارشنبه بیست و چهار فروردین، پرواز محمدباقر شکیبایی را چک کردم. پرواز آن روزش رضایت‌بخش بود. حدود ساعت دوازده ظرف غذا را برداشتم تا به باشگاه افسران بروم. غذای روزهای چهارشنبه باشگاه افسران خوب بود. بچه‌ها غذا گرفته و به خانه‌شان می‌بردند. شکیبایی موتور داشت. گفت: «دارم به خانه می‌روم. اگر می‌روی بیا برسانمت.»

بلند شدم بروم ولی منصرف شده سر جایم نشستم. درآن وقت وضعیت قرمز شد. روزی چند بار صدای زنگ خطر به صدا درمی‌آمد و دیگر عادت کرده بودیم اما این بار پشت سر صدای زنگ، غرش هواپیماهای عراقی را شنیدیم. در چشم به هم زدنی چندانفجار رخ داد. همه بچه‌ها در گوشه و کنار پناه گرفتند. از جایم تکان نخوردم. با خودم گفتم: «الان هواپیماهای عراقی می‌روند و بچه‌ها برمی‌گردند و به آن‌ها می‌خندم.»

فکرم اشتباه بود. بمباران قطع نشد و با رفتن دسته اول، دسته دوم هواپیماهای عراقی از راه رسیدند. ساختمان آتش‌نشانی و بخشی ازگردان نگهداری هدف قرار گرفتند. ظرف‌های غذا از روی میزها ریختند. از همه جا دود و آتش بلند می‌شد. با رفتن دسته دوم، دسته‌های سوم و چهارم هم آمدند. دیدم جای نشستن نیست. خودم را پیش بقیه رسانده و پناه گرفتم.

مقابل‌مان سنگری بود اما انگار به ذهن کسی نمی‌رسید به آنجا برود. یکی از بمب‌ها نزدیک ساختمان گردان پرواز خورد. شیشه در، عقب و جلو رفت و مثل بادکنک ترکید. لحظه‌ای وضعیت آرام نمی‌شد. یکی از بچه‌ها داد زد: «به جان پناه برویم!»

همگی بلند شده و به سنگر رفتیم. چند ماشین با سرعت و دستپاچه آمده و رد شدند. هواپیماهای عراقی حدود پنجاه و پنج دقیقه پایگاه را بمباران کردند. ازاطراف سنگر صدای ناله و زاری شنیدم. گفتم: «بیایید برویم کمک کنیم»

ازسنگر بیرون آمدیم. درنگاه اول تکه‌ای لباس را وسط محوطه دیدم. کمی آن طرف‌تر مردی بی‌هوش و زخمی روی زمین افتاده بود. او یکی از همافرها و همسر معلم دخترم بود. حدود سی و سه ساله بود و پایش ترکش خورده بود. وقتی به طرف همافر رفتم دیدم لباس وسط محوطه مربوط به مردی است که موج انفجار او را از درون متلاشی کرده است. ماشین‌ها از رویش رد شده و بدنش را له کرده بودند.

جلو ماشینی را گرفتم. دست و پای همافر را گرفتیم تا او را پشت ماشین بگذاریم. ناگهان دسته دیگری از هواپیماها از راه رسیدند. راننده به سرعت از آنجا دور شد. همافر را زمین گذاشته خودمان را داخل سنگر انداختیم. بعد از دور شدن هواپیماها دوباره سراغ رفتیم. این‌بار نیز هواپیماها آمدند و راننده ماشین فرار کرد. او را زمین گذاشته و داخل سنگر دویدیم. چند لحظه بعد بیرون آمدیم. جلو ماشینی را گرفتم. راننده‌اش سرباز بود.گفتم: «اگر فرار کنی می‌کشمت!»

وقتی می‌خواستیم همافر را پشت ماشین بگذاریم،گفت: «آقایان! خدا خیرتان بدهد نمی‌خواهم به بیمارستان بروم. بقیه جاهای سالمم را هم شما شکستید!»

خنده‌مان گرفت. او را پشت ماشین گذاشتیم و سرباز حرکت کرد. یک دفعه یاد خانواده‌ام افتادم. جیپی داشت رد می‌شد. جلویش را گرفتم. سوار شدم و گفتم مرا به خیابان بیست و هشتم برساند. وقتی رسیدم با عجله وارد خانه شدم. شیشه‌ها شکسته بود و موش‌ها از ترس وارد خانه شده و این طرف و آن طرف می‌دویدند. کسی خانه نبود. با خودم گفتم: «شاید زخمی شده‌اند و یا موج آن‌ها را گرفته و به بیمارستان‌ منتقل شده‌اند.»

داخل اتاق‌ها چرخیدم. چشمم دنبال رد خون و علامتی از آن‌ها بود. چیزی ندیدم. هراسان بیرون دویده و توی خیابان با فریاد صدای‌شان زدم. صدایی شنیدم. صدا از سمت پل سر خیابان بود. یکی می‌گفت به آنجا بروم. به طرف پل دویدم و دیدم بیرجند بیک محمدی و عباس احمدی از خلبانان پایگاه، همه خانواده‌های آن خیابان را زیر پل پناه داده‌اند. زن‌ها و بچه‌ها از ترس رنگ به رو نداشتند. گفتم:«بیایید بیرون تمام شد!»

چهار ساختمان سازمانی هدف قرار گرفته بودند. همسایه‌ها می‌گفتند آن‌ها مهمان داشتند. همگی شهید شده بودند. بچه‌ها را به خانه بردم. گفتم: «شما اینجا باشید بروم ببینم در عملیات چه خبر است؟»

بابایی آنجا بود. یکی از هواپیماهای پایگاه به خاطر بمباران در فرودگاه شهید کشوری خرم آباد نشسته بود. خلبان هواپیما را ترک کرده و به طرف دزفول برمی‌گشت. یک فروند هواپیمای بوئینگ 747 برای تخلیه خانواده‌ها درپایگاه دزفول به زمین نشست. بابایی گفت: «سریع برو خانواده‌ات را با این هواپیما بفرست بروند تهران. کارت تمام شد زود برو هواپیما را از خرم‌آباد بیاور.»

با جیپ عملیات به خانه رفته و خانواده‌ام را به ترمینال فرودگاه بردم. آنجا پر از خانواده‌هایی بود که قصد داشتند سوار هواپیما شوند. رد کردن خانواده‌ام از بین ازدحام جمعیت غیر ممکن به نظر می‌رسید. آن‌ها را به خانه برگردانده و به همسرم گفتم: «من کاردارم. خودتان از دزفول سوار اتوبوس شده و به تهران بروید.»

به عملیات برگشتم. بابایی گفت: «زن و بچه‌هایت را راهی کردی؟»

- نه

- چرا؟

- نمی‌توانستم آن ها را از بین جمعیت رد کنم. اگر این کار را می‌کردم مردم می‌گفتند خلبان‌ها خانواده‌های خود را بردند و ما ماندیم.

بعد از جدا شدنم، خانواده‌ام به همراه خانواده قوامی از دزفول با اتوبوس به تهران رفته بودند. گفت: «پس برو هواپیما را بیاور»

سوار هلی کوپتر شده و به فرودگاه خرم آباد رفتم. به خلبان‌ هلی کوپتر گفتم: «صبر کن بلند شوم بعد برو.»

سوار هواپیما شدم. روشن کرده و به اول باند رفتم. یک دفعه دیدم دو نفر از نگهبان‌های فرودگاه اسلحه‌هایشان را به طرفم گرفته‌اند. گفتم: «بابایی دستور داده هواپیما را ببرم.»

نگهبان‌ها از جایشان تکان نخوردند. هرچی گفتم دستور بابایی است به خرج‌شان نرفت. گفتم: «این هواپیما که مال شما نیست.»

یکی‌شان گفت: «نمی‌توانی بروی . باید رئیس فرودگاه دستور بدهد»

صحبت‌ با آن‌ها بی فایده بود. هواپیما را خاموش کرده با هلی کوپتر برگشتم.» به بابایی گفتم: «نگهبان‌ها نگذاشتند بیاورم».

دستور داد غیر از چند هواپیما، بقیه هواپیماهای پایگاه را به اصفهان و شیراز ببریم. با چند پرواز هواپیماها را به اصفهان و شیراز بردیم.

یکی از هواپیماهای عراقی را بین اندیمشک و اهواز زده بودند. خلبان ستوان یک بود. او را با صورت و چشم کبود به پایگاه آوردند. مردم اسلحه‌اش را گرفته و او را کتک زده بودند. خلبان عراقی عکس دخترش را نشان‌مان داد و گریه کرد. کمی دلداری‌اش دادم و گفتم جنگ یعنی همین!

چند روز بعد به خانه رفتم. وقتی به یخچال دست زدم احساس کردم برق مرا گرفت. موش‌ها فرش‌ها، سیم برق یخچال و لباسشویی را جویده بودند. وقتی توی لوله بخاری و رختخواب‌ها را نگاه کردم دیدم لای آن‌ها برای خودشان لانه درست کرده‌اند. موضوع را به فرمانده پایگاه گفتم و خواستم بیایند شیشه‌های پنجره‌ها را بیندازند.

گفت: «شیشه نداریم. برویم به بابایی بگوییم.»

پیش بابایی رفتیم. بابایی گفت: «چند متر می‌خواهی؟»

همین طوری گفتم: «صد متر»

فرمانده پایگاه اشاره کرد بیشتر بگویم. بابایی گفت: «نامه می‌دهم فردا از ستاد بازسازی جنگ اهواز برایتان شیشه بدهند.»

فرمانده پایگاه گفت: «لااقل سیصد متر بنویس شیشه بقیه را هم بیندازیم.»

بابایی گفت: «برای بقیه مسئول نیستم. فقط می‌توانم شیشه آقای بالازاده را تأمین کنم. بقیه را خوتان می‌دانید چه کار کنید.»

موش‌ها را فراری دادم و فردای آن روز از ستاد بازسازی جنگ آمدند. شیشه‌های خانه مرا انداختند و بقیه شیشه‌ را برای پنجره‌های خانه‌های دیگران استفاده کردند.

راوی: سرهنگ خلبان صمد علی بالا زاده




برچسب ها :

زندگینامه شهید مهدی فلاحت پور

سال 1343 بود که بهروز (مهدی) چشم به جهان گشود. از کودکی حال و هوای خاصی داشت. انقلاب که به پیروزی رسید، در چشمان مهدی چیزی درخشید. چندی بعد حمله نیروهای بعثی او را به جبهه‌های حق علیه باطل کشاند. نبرد با متجاوزین روحیه مهدی را هر روز مقاوم‌تر می‌کرد.

سال 1362 وارد گروه تبلیغات جنگ لشگر 27 محمدرسول‌الله شد، سودائی عجیب در سر داشت، چیزهائی دیده بود که باید برای مردم به تصویر می‌کشید، به همین علت در سال هزار و سیصد و شصت و پنج به جمع گروه روایت فتح پیوست.حضور در حماسه کربلای 5 برای فلاحت‌پور افتخاری باورنکردنی محسوب می‌شد،‌ بعد از اتمام جنگ به ادامه تحصیل روی آورد و در رشته سینما در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد و فعالیت‌های خودش را در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، روایت فتح، گروه تلویزیونی جهاد، صدا و سیما ادامه داد.

اردیبهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و یک برای مهدی بوی خوش سفر را به همراه آورد. او برای فیلمبرداری جنایات اسرائیل در لبنان و انعکاس وضعیت آوارگان فلسطینی به لبنان سفر کرد. اردیبهشت ماه ماه بهشتی در آخرین روزهای خود عزیزی را به آسمان فرستاد، و یکبار دیگر امت حزب‌الله فریاد برآوردند:«اللهم تقبل منا هذالقربان» صبح پنج‌شنبه بیست و نهم اردیبهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و یک در منطقه بقاع غربی راکتی اسرائیلی بر پیکر خسته مهدی اصابت کرد و جسم و روح او را راهی آسمان نمود

 

دو یار و رفیق قدیمی

شهید فلاحت پور و شهید سعید جانبزرگی




برچسب ها :




برچسب ها :

 

زندگينامه سيد يوسف در 29 آبان ماه 1335 در يكي از جنوبي‌ترين مناطق تهران چشم به جهان گشود. كودكي‌اش همچون همسن وسالانش در شور و نشاط گذشت. خانواده مذهبي او از همان سنين ابتدايي سوره‌هاي كوچك قرآن را به او آموختند. وقتي وارد دبستان شد بسياري از سوره‌هاي قرآن را حفظ بود و نمازش ترك نمي‌شد. در دوران تحصيل آنچه كه او را از ساير دوستانش متمايز مي‌ساخت هوش سرشار و روح ايثارگري او بود. در دوران دبيرستان سعي مي‌كرد تلاوت قرآن را به دوستان و ساير محصلان ياد بدهد و براي آنها رساله امام خميني (ره) را آموزش مي‌داد. پس از اتمام دبيرستان در سه رشته شيمي‌ در دانشگاه تبريز، رشته الهيات در دانشگاه شيراز و رشته مهندسي طرا حي در دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شد كه از اين ميان رشته مهندسي را برگزيد. در سال 1355 مبارزات سياسي خود را به صورت گسترده آغاز كرد. طي دوران تحصيل به مبارزه عليه خطوط منحرف و غالباً فاسد كه دانشجويان را به انحراف مي‌كشيدند پرداخت. پس از پيروزي انقلاب سيد همچنان در تمام صحنه‌هاي جنگ حضوري فعال داشت. از جمله فعاليتهاي او در اين دوران عبارتند از: فعاليت در امر بنيانگذاري سلاح سنگين و توپخانه در سپاه، تشكيل واحدهاي ضد زره در سپاه پاسداران، طراحي موشك‌هاي هدايت شونده ضد تانك. او در طول سالهاي جنگ چندين بار مجروح گشت اما هر بار مصمم‌تر به جبهه بازگشت. سرانجام در روز 18 بهمن 1365 در عمليات كر بلاي 5 [بين شهرك شلمچه دوئيجي) تركش خمپاره او را به آرزوي ديرينه‌اش رساند و راهي ديار شهيدان ساخت. روحش شاد و راهش پررهرو باد.

وصیتنامه شهيد  بسم الله الرحمن الرحيم اي ياوران امام، لحظه‌ها، لحظه‌هاي سرنوشت و انتخاب است. حقي كه خدا به هر انساني عطا نموده و به حول و قوه الهي و بركت امام عزيز (ره) و بركت خون شهدا وعزت اسلام ما را در اين مسير قرار داده. ما بندگاني را كه روسياهي‌مان به خدا ثابت شده، غريق رحمت فرموده است. عزيزان اين لحظه‌ها و اين زمان را انتخاب كنيد. انتخابي خالصانه و براي خدا كه هيچ آخر و عاقبتي بهتر از آن نيست كه خدا براي ما بپسندد و هدايت كند. (اللهم وفقنا لما تحب و ترضي) اين زنجيرها و تكه چوبها و استخوانهاي ته مانده و پوسيده آمال دنيوي و ماديات بيش از حد زندگي غير از گنديده شدن انساني و گمارهي وي از راه اسلام راستين و تنبل شدن آدمي و وابسته كردن او به لحظه‌ها و روزهاي عمر فاني كه در نهايت فقط مويي سپيده مي‌ماند و حاصل عمري تمام گناه هيچ نفعي ندارد و انتخاب همان انتخاب از خود و از دار و ندار و هستي گذشتن و همه چيز را به خدا سپردن است، انتخاب همان انتخاب عشق به الله است و از همه وجود و آسايش و هستي گذشتن و در ذات وجود الهي و اراده و مشيت الهي حل شدن است. لحظه‌هاي عمر در حال گذر است و ما يكدفعه بيدار مي‌شويم و خداي مهربان و بزرگ انشاء الله ما و شما را براي اسلام انتخاب كرده است و پيروزي نهايي از آن ماست چون خط اباعبدالله الحسين (ع) همين است پس از همه نفاق و دو رويي و كينه و تنبلي حتي اگر به مقدار يك ذره و براي يك بار هم كه شده، گذشت كنيد و امام (ره) را و خط امام (ره) را با گوشت و خون و مشت و چنگال محافظت كنيد. اين سطر جاده‌ها كه به صحرا نوشته‌اند ياران رفته از قلم پا نوشته‌اند لوح مزارها همه سر بسته نامه‌هاست كز آخرت به مردم دنيا نوشته‌اند




برچسب ها :

تولد و كودكي

به سال 1336 ه.ش در قهرود كاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي را در اين روستا به پايان رسانيدو وارد هنرستان گرديد. بعد از اخذ ديپلم در رشته نساجي، به سربازي رفت. دوران خدمت وظيفه او با مبارزات انقلابي امت اسلامي ايران همزمان بود. با وجود خفقان شديد حاكم بر مراكز نظامي، اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) را مخفيانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش مي‌كرد. پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)، خدمت سربازي خود را رها نمود و با پيوستن به صف مبارزين در راه پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي فعاليت كرد و در جريان تشريف فرمايي حضرت امام(ره) نيز جزو نيروهاي انتظامي كميته استقبال بود. 

ورود به سپاه و گوشه هايي از خدمات شهيد


در بهار سال 1358 به هنگام تاسيس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكليف، به عضويت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد. در تابستان سال 1359 داوطلبانه براي مبارزه با ضدانقلاب عازم كردستان گرديد و در سپاه پيرانشهر با واحد اطلاعات – عمليات همكاري كرد. پس از مدت كوتاهي، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات اين سپاه معرفي گرديد. از جمله فعاليتهاي شهيد در منطقه خونرنگ كردستان،انجام شناسايي عمليات و آزادسازي منطقه دزلي و ... بود كه توسط نيروهاي تحت امر و با هدايت او صورت گرفت. شهيد كريمي بعدها همراه سردار جاويدالاثر برادر متوسليان و شهيد چراغي به جبهه هاي جنوب عزيمت كرده و به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات تيپ محمد رسول الله(ص) به فعاليت خود ادامه داد. اين سردار دلاور اسلام در عمليات فتح المبين از ناحيه پا بشدت مجروح شد و حدود 2 ماه بستري بود و در اين ايام (به توصيه پدرش) مقدمات ازدواج خود را فراهم كرد.

 ازدواج

بنابه اظهار همسر شهيد، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361 انجام شد. فرداي آن روز (يعني در 22 مهرماه) با هم به گلزار شهداي دارالسلام رفتند و با شهدا تجديد عهد و پيمان كردند. نزديكيهاي عمليات مسلم بن عقيل(ع) بود كه عباس با همان وضعيت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشكر پيوست و حضور او با اين حال، در تقويت روحيه رزمندگان اثر به سزايي داشت. در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر (كه تازه تشكيل شده بود) معرفي گرديد و مدتي به مسئوليت فرماندهي تيپ سوم سلمان از لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد و در كنار بسيجيان دريادل، به نبردي بي امان عليه دشمن بعثي صهيونيستي پرداخت و تا عمليات خيبر در اين مسئوليت انجام وظيفه كرد. با شهادت شهيد بزرگوار حاج محمد ابراهيم همت در عمليات خيبر، فرماندهي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفت. 

ويژگيها و صفات شهيد


انس ويژه‌اي با قرآن داشت. روزانه حتماً آياتي از كلام الله مجيد را تلاوت مي كرد. به تعقيبات نماز اهميت مي داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا، عموماً حالاتش دگرگون مي شد. به ائمه طاهرين(ع) عشق مي ورزيد و از محبين و دلسوختگان اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بود. رفتار، گفتار و برخوردهاي شهيد در خانواده، اجتماع و سپاه حاكي از آن بود كه او سعي مي كرد برنامه هاي تربيتي اسلام را در هر جا كه حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غيبت دوري مي كرد و اگر كوچكترين سخن و شكايتي از كسي مي شد، اظهار ناراحتي مي كرد و نمي گذاشت صحبت او ادامه يابد. در مقابل مؤمنين متواضع و فروتن بود. به كودكان احترام مي گذاشت. هر وقت به آنها اشاره مي كرد مي گفت: «اينها مردان آينده هستند، دلير مردان جبهه‌اند و ...» ويژگيهاي بارز اخلاقي، از او شخصيتي ساخته بود كه ناخودآگاه ديگران را مجذوب خود مي ساخت. همسر محترمه شهيد در اين باره مي گويد: از رفتار، نشست و برخاست و نيز صحبتها و برخوردهاي شهيد احساس عجيبي به انسان دست مي داد. هنگامي كه من با ايشان روبرو مي شدم بي اختيار خود را ملزم به رعايت ادب و احترام در مقابل او مي ديدم. حاج عباس در اثر استمرار بخشيدن به برنامه هاي تربيتي اسلام براي نيل به مقام و مرتبه انقطاع الي الله تلاش مي كرد و هيچ نوع علاقه و ميلي كه معارض با حب الهي و رضا و خشنودي او باشد در وجودش باقي نمانده بود. 

اخلاق فرماندهي

با توجه به ضرورت انقلاب اسلامي در داشتن الگو و معيار خاص در چارچوب اسلام، يك نوع اعمال فرماندهي در جريان جنگ عراق عليه ايران اسلامي، براساس تعاليم مكتب و رهنمودهاي امام عظيم الشان(ره) تجلي پيدا كرد، كه با فرماندهي مرسوم در سازمانهاي نظامي مغايرت داشت؛ فرماندهي براساس پيوندها و اعتقادات قلبي به جاي امر و نهي بي روح و انجام دستورات و فرامين از روي تعبد و عشق و اعتقاد، به جاي اطاعت چشم و گوش بسته و عاري از روح و عشق.

در اين نوع فرماندهي اگر فرمانده خود را موظف بداند كه در مورد مسائل مختلف با همكاران مشورت كند، آراء و نظرات آنها را بشنود و بعد تصميم بگيرد، در نتيجه، همه با جان و دل مي پذيرند و به وظيفه و تكليفشان عمل مي نمايند و همه تسليم دستورات و اوامر الهي مي شوند. در اين ديدگاه، اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است.

شيوه هاي فراوان در فرماندهان سپاه در سيره شهيد تبلور يافته، الگوي روشن اين گونه فرماندهي است، شهيد كريمي نيز با الهام از اين شيوه الهي مانند ساير سرداران غيور جبهه اسلام، با صلابت و استواري، رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقيب قواي مضمحل دشمن هدايت مي كرد و لحظه اي از اين امر مهم غفلت نداشت. در برابر مشكلات، خونسردي خود را حفظ مي كرد و در انجام هر كاري توكلش به خدا بود. با آرامش خاطر و اميدواري كامل به نتيجه اقداماتش، وارد عمل مي شد. صبر و استقامت با او عجين بود و وجودش در بين سربازان امام زمان (عج) مايه دلگرمي و حركت بود. با بسيجي ها مانوس و صميمي بود و به آنها عشق مي ورزيد. در كنار آنها بر روي خاك مي نشست، با آنها غذا مي خورد، به درد دل آنها گوش مي داد، آنها را راهنمايي مي كرد و تا آنجا كه از دستش بر مي آمد مشكل آنان را حل و فصل مي كرد و ارتباط و سركشي از خانواده شهدا توسط او زبانزد همگان بود. 

نحوه شهادت

سرانجام اين شهيد سعيد در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالي كه آخرين دستور ابلاغي از جانب قرارگاه را در عمليات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا مي كرد (و لبخندي متين بر لب داشت) بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحيه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسليم نمود. به هنگام انعكاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهداي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) دگربار احساس شهادت فرزندانشان را به خاطر آورده و در رثاي آن سردار رشيد اسلام اشك تاثر جاري كردند.

 گوشه اي از وصيتنامه

هميشه با توكل به خدا و توجه به ائمه معصومين(ع) و اطاعت از دستورات رهبر عزيز و عاليقدرمان بر دشمنان بتازيد تا آنها را از صفحه روزگار برداريد و هيچ وقت بر پيروزيهايتان مغرور نشويد.




برچسب ها :

آن چه خواهید خواند ، نخستین نامه داوود بصائری از خوزستان به زادگاهش ، پس از اولین اعزامش به جبهه می باشد. این نامه جلوه ای زیبا و تاثیر گذار از روح دریایی یک بسیجی 14 ساله  است:
 
[متن اولین نامه شهید داوود بصائری از جبهه] :
 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
سلام علیکم اعظم خانم. من داوود هستم. می خواستم که این نامه را برای مادرم بخوانید و بگویید من به جبهه رفتم و چون مادرم خبر ندارد که من به جبهه رفتم. می خواهم او را دلداری بدهید و نگذارید ناراحت شود و به مادرم بگویید چون می دانستم به من اجازه نمی دهید به جبهه بروم برای همین به شما خبر نداده  ام و امیدوارم از من راضی باشی و دعای خیر یادت نرود. چون من دیگر غم شهادت دوستان را طاقت نیاورده به جبهه رفتم. و اگر پرسید درست چه می شود ، بگویید که من درسم خیلی خوب شده بود و می توانم بعدا بیام امتحان بدهم.
 
روحمان با یادش شاد




برچسب ها :

برای مشاهده ی گالری عکس های دفاع مقدس روی لینک زیر کلیک کنید

گالری عکس های دفاع مقدس




برچسب ها :

خاطره ای خواندنی برگرفته از دست نوشته های یک شهید

زمین مسطح بود و کاملا زیر دید دشمن قرار داشتیم . با حالت مجروحی که به عقب بر می گشتیم، به دو سه تا از برادران دیگر رسیدیم که مجروح شده بودند و بر روی زمین افتاده بودند . برای این که این برادران جان ندهند، گفتیم: بلند شوید . تا برویم . پاسخ دادند که شما بروید، ما کم کم می آییم . در 50 متری سمت راستمان نخلستان بود . به طرف آن رفتیم تا از داخل نخلها با حالت ضعف و ناتوانی حرکت خود را ادامه دهیم . پاهای من خسته و دستم مجروح بود . شریان دستم هم قطع شده بود . خونریزی زیادی داشتم . صورتم زرد شده بود و به سرگیجه مبتلا شده بودم .

 مثل این که به مواضع عراقی ها رسیده بودیم . دیگر توان جلو رفتن را نداشتم . همراهان اصرار می کردند که حرکت کنم . گفتم: من دیگر توان ندارم . شما که وضعتان بهتر و  زخمتان کمتر است، بروید .

آنها رفتند و بحمد الله ظاهرا به بچه های خودمان رسیدند . من یک اتاق خرابه ای دیدم و برای این که یک مقداری از تیر و ترکش در امان باشم، به آن جا رفتم و بی حال افتادم . بعد از چندی، سه، چهار نفر از برادران خودمان هم آمدند و در آن اتاقک به من پیوستیم  وقتی آنها آمدند، گفتم: چطور به اینجا آمدید . گفتند که رد خونهای ریخته شده را گرفتیم تا به اینجا رسیدیم . ما هم از راه منحرف شدیم .

*** 

ناگهان صدای عراقی ها به گوشم رسید که داد و فریاد می کردند . چشمهایم را باز کردم . دیدم پنج نفر عراقی داخل اتاق آمده اند و به عربی چیزهایی به هم می گویند . ما هیچ حرفی نزدیم و از جا هم بلند نشدیم . آنها چند لگد به ما زدند و چند رگبار کنار ما زدند . ولی باز هم کسی بلند نشد . خودشان ما را بلند کردند و با چفیه ای که همراهمان بود، دستهایمان را به هم دیگر بستند و ما را از اطاق بیرون بردند . در بیرون اطاق دیدم که چهار، پنج نفر عراقی دیگر هم بیرون هستند . در بیرون، یک کوله پشتی از بچه های ما افتاده بود و هر کس چیزی برمی داشت . یکی اورکت بر می داشت و دیگری چیز دیگر . 10 الی 12 نفر هم دور اتاق را محاصره کرده بودند .

ما را به پشت دیوار اتاق بردند و چند نفر هم روبه روی ما به حالت تیراندازی زانو زدند تا ما را تیر باران کنند . طبیعتا در یک چنین موقعی، انسان هیچ فکری جز فکر آن دنیا و گفتن شهادتین خود و ذکر «یا حسین » و «یا زهرا» و دیگر چیزها ندارد . در همین حین بود که ناگهان یک خمپاره در نزدیکی ما خورد و عراقی ها پخش شدند .

بعد دو نفرشان آمدند و ما را کشیدند داخل یک نهر بزرگ که در همان نزدیکی قرار داشت و حدود 1 الی 5/1 متر عمق داشت . ما هم به یک طرف نهر به همان حالت دست بسته افتادیم .

***

فرمانده شان متوجه یک سری ساختمان که در سمت چپ ما قرار داشت، شد . با دست اشاره کرد و چیزهایی گفت . ظاهرا می گفت که احتمال دارد داخل آن ساختمانها ایرانی باشد، آنجا بروید و بیاوریدشان . غیر از دو نفرشان بقیه به آنجا رفتند . یکی از این دو نفر باقی مانده، به حالت آماده باش روبه روی ما ایستاد . و دیگری بادگیرهای ما را پاره می کرد و می گفت: مهمات و اسلحه تان کو، ما را به این طرف و آن طرف انداختند و جیبهایمان را گشتند . جز جانماز و مهر و کارت شناسایی و این جور چیزها، چیز دیگری پیدا نکردند . از جیب من یک عکس امام پیدا کردند . گفتند: این عکس خمینی است؟ با سر اشاره کردم که بله . دست کرد در جیب من، یک بسته سیگار شیراز درآورد . نگاهی به آن کرد وگفت: شیراز؟ با اشاره سر گفتم: بله . دیدم یک بسته سیگار وینستون آمریکایی از جیبش درآورد و گفت: صدام سیگار وینستون آمریکایی، اورکت آمریکایی، در بغداد همه چیز فراوان، من فقط شهر و فراوان را متوجه شدم .

من در آن لحظه امیدی به زنده ماندن نداشتم . پیش خود گفتم که دست آخر یا اسیر می شوم، یا شهید . پس حرف خودم را بزنم . همین طور که ادامه می داد که چی فراوان، چی فراوان، من گفتم: در ایران الحمدلله اسلام و مذهب فراوان، وجدان و دین فراوان، مکتب اسلامی ما الحمدلله درسته این حرفها را که زدم،...

من در آن لحظه امیدی به زنده ماندن نداشتم . پیش خود گفتم که دست آخر یا اسیر می شوم، یا شهید . پس حرف خودم را بزنم . همین طور که ادامه می داد که چی فراوان، چی فراوان، من گفتم: در ایران الحمدلله اسلام و مذهب فراوان، وجدان و دین فراوان، مکتب اسلامی ما الحمدلله درسته .

این حرفها را که زدم، یک نخ سیگار از جیبش درآورد و زیر دولب من گذاشت و روشن کرد . چون عصب دست چپ من قطع شده بود . کاملا از کار افتاده بود و دست راستم نیز با چفیه به دست برادر محسن علی اصغری بسته بود . سیگار روشن هم به دهانم بود و نمی توانستم از دهانم بگیرم . خاکستر سیگار ریخت وعراقی که دید من نمی توانم کاری انجام دهم، دست راست مرا باز کرد . من فکر کردم که این دو تا خیلی پست و نامرد نیستند و گمانم که بعثی هم نباشند . به آنها گفتم: یا اخی؟ یا بعثی؟ همزمان با هم گفتند: لا ما مسلمانیم . متوجه شدم که می شود گفت که این دو نفر به اجبار به جبهه آمده اند .

من خون زیادی از بدنم رفته بود . عطش زیادی مرا گرفته بود . به او گفتم: یا اخی عطشان ماء، یعنی تشنه ام، آب بده . آنها به هر کدام از ما یک در قمقمه آب دادند، ولی با آن گلوی خشک و تشنگی فراوان، یک در قمقمه آب که یک قاشق آب می شود، چیزی از تشنگی ما کم نکرد . یکی از برادران گفت: خیلی تشنه ام . عراقی گفت: مجروح ماء مضر، یعنی برای مجروح آب ضرر دارد . در عین حال، یک در قمقمه دیگر آب به هر کدام ما دادند .

نیمی از آن عراقیها که قبلا به طرف ساختمان رفته بودند، بازگشتند . ما را بلند کردند و حرکت دادند که ببرند . من که از ناحیه پا و دست مجروح بودم و خونریزی زیادی داشتم، اصلا نمی توانستم راه بروم و مرتب به زمین می افتادم . بلندم می کردند . باز به زمین می افتادم . با زدن لگد باز مرا بلند می کردند و کتک می زدند . بعضی از آن ها خیلی مرا اذیت کردند، بعضی از آنها هم کمتر . خلاصه با آن وضع دردآور و سخت تا حدود 200 متر راه از داخل نهر رفتیم . مثل یک تکه گوشت یقه مان را می گرفتند و من بی اختیار به زمین می افتادم . دیدند فایده ای ندارد . دستهایم را با چفیه بستند و در همان نهر رها کردند .

منتظر تیر خلاص بودم . «اشهد» م را گفتم، ولی آنها کاری نکردند . فقط آن سه نفر که با من بودند، رفتند و مرا به همان حال رها کردند . بعد از مدتی که حالم بهتر شد، به خود گفتم که خوب عراقیها از این طرف رفتند . پس من باید به طرف مخالف حرکت کنم تا به نیروهای خودی برسم . برگشتم و در همان نهر در جهت مخالف حرکت کردم . باز مقداری که حرکت می کردم، به زمین می افتادم . موقع بلند شدن، برایم خیلی مشکل بود و به سختی و با درد و مشقت این کار انجام می گرفت . بالاخره با این وضع و حالم توانستم تا حدود 50 الی 60 متری اطاق قبل که در آن بودیم، برسم . در آن جا باز به زمین خوردم .

ناگهان دیدم که یگ گروه دیگر از عراقیها آمدند، اما آنها کوتاهی نکردند، آن قدر با لگد و قنداق تفنگ به من زدند که در مدت 2 ماه در بیمارستان بدنم کوبیده بود و چون کمرم سیاه شده بود، از کیسه آب گرم در زیر کمرم استفاده می کردم و هم چنین موقع زدن آمپول در بیمارستان برایم خیلی مشکل بود . خلاصه عراقیها من را خیلی زدند و مثل توپ فوتبال بین خود پاس می دادند و فکر می کردند که من فرار کرده ام، چون دستهایم محکم بسته بود . من هم مثل یک تکه گوشت بی جان به این طرف و آن طرف می افتادم . آنها مرتب می زدند و می گفتند: امشب هجوم، امشب هجوم، من هم که نمی دانستم منظورشان چیست . خلاصه در آن نهر آن قدر مرا به زمین کشیدند که پوست بدنم زخم شده بود و استخوانهایم پیدا بود . موقعی که باز می خواستند مرا ببرند، متوجه شدم که با هم صحبت می کنند . یکی می گفت: بکشیم، یکی می گفت: نکشیم، خودش دارد می میرد . بعد مرا رها کردند و رفتند .

نزدیک غروب آفتاب بود و تقریبا بیهوش بودم . وقتی باز مقداری سر حال آمدم، متوجه شدم که آن جا میدان مین بود و من از میدان مین بیرون آمده ام . داخل یک جوی فرعی که در نزدیکی آن نهر بود، افتادم . با خودم گفتم که الان شب است و هوا تاریک، اگر به طرف نیروهای خودمان بروم، چون از طرف مخالف می آیم، احتمال خطر دارد . در همان جا ماندم . باز دیدم که مرتب تیر و ترکش می خورد و سمت چپ و راستم را می کوبند . در وسط جوی، دراز کشیدم . چون نسیم خنکی می وزید و بدنم هم زخم بود، سردم شد . خودم را به طرف آن اطاق خرابه ای که حدود 3×3 بود، رساندم . تشنگی خیلی اذیت می کرد و فشار می آورد . زانوهایم و دستهایم را به طرف دهانم بردم تا بتوانم به وسیله جویدن، چفیه را باز کنم . توانستم با هزار سختی و مشقت چند ساعته چفیه را باز کنم . در آن حال به یاد خدا و روز قیامت افتادم و ذکر خدا می گفتم .

ساعت حدود 12 شب بود . از سرما مرتب می لرزیدم و هواپیماها مرتب منور خوشه ای می ریختند . توپخانه هم مرتب می کوبید . درست مثل روز روشن شده بود . به فکر چاره ای برای سرما افتادم . اورکت هم نداشتم . به فکر روشن کردن آتش افتادم . گفتم که شاید مشخص شود . باز فکر کردم که من آب از سرم گذشته است (چه یک وجب چه صد وجب). خورده چوبهای داخل اطاق را گوشه ای جمع کردم وکبریت زدم . هر کاری کردم روشن نشد . به فکر باد گیر شلوارم افتادم . گفتم: چون پلاستیک دارد زود روشن می شود . و تکه پاره هایی از بادگیر را روی چوبها انداختم و کبریت کشیدم و آتش را روشن کردم و با آن کمی گرم شدم، ولی ناراحتی زخمها مرا آزار می داد . در گوشه ای افتادم و راز و نیاز کردم . تصمیم گرفتم بلند شوم و حرکت کنم، ولی نتوانستم، دیگر مثل اول شب نمی توانستم بلند شوم . دیگر توان ایستادن نداشتم . خیز خیز به طرف درب اطاق رفتم . دیدم با این وضع نمی توانم بروم . چون این منطقه بین نیروهای خودی و دشمن بود و از هر دو طرف زیر آتش قرار داشت . توپ و خمپاره مرتب می بارید . نا امید باز به داخل اطاق برگشتم و به خدا توکل کردم . منتظر بودم که بچه ها از کجا عملیات می کنند تا برای نجات بیایند، ولی هیچ خبری نشد . به خودم روحیه می دادم . این بار متوسل به ائمه اطهار (علیهم السلام) شدم . دلم شکست و توسل به حضرت ابوالفضل پیدا کردم . چون اسم گردانمان ابوالفضل بود، چند بار گفتم: «یا ابوالفضل » تو و خدا شاهدید که من روزی که از خانه بیرون آمدم، برای شهادت آماده بودم، اما دلم نمی خواست اسیر شوم . در همین موقع به یاد برادر مفقود الاثر مسعود دانایی که برادر خانمم است، افتادم که در والفجر 4 مفقود شد و خواهرش که همسر من است، هنوز چشم انتظار است . گفتم: «یا ابوالفضل » تو و خدا شاهد هستید که من از شهادت نمی ترسم، ولی دلم نمی خواهد که اسیر یا مفقود شوم و همه فامیل و دوست و آشنا چشم انتظار من باشند . از تو می خواهم که از خداوند بخواهی تا برایم فرج حاصل شود . ساعت حدود 7 صبح بود .

چون اسم گردانمان ابوالفضل بود، چند بار گفتم: «یا ابوالفضل » تو و خدا شاهدید که من روزی که از خانه بیرون آمدم، برای شهادت آماده بودم، اما دلم نمی خواست اسیر شوم . در همین موقع ...

 بعد از اندکی متوجه سر و صدا و صحبت شدم دقت کردم، دیدم که از بچه های خودمان هستند . دارند فارسی صحبت می کنند، صدا کردم برادر، اخوی یک نفر اینجا بیاید، ولی با این حال که تشنگی بر من غلبه کرده بود، صدایم در نمی آمد . شیشه عطری داشتم آن را بیرون آوردم و به زبانم زدم تا بلکه زبانم تر شود، ولی زبانم می سوخت و ضعف تشنگی من هم کم نشد . باز صدا کردم، ولی جوابی نشنیدم . منتظر در اطاق بودم . چشمم به در بود، ولی خبری نشد . با دست اشاره کردم . یک نفر جلو آمد، یک نفر دیگر هم همراهش بود . به من گفتند: پاشو بیا اینجا . گفتم: نمی توانم، مجروح هستم . گفتند: کی مجروح شدی؟ کجا بودی؟ گفتم: دیروز صبح . گفتند: دیروز صبح ما این جا نیرو نداشتیم، دیشب بچه های مشهد عملیات داشتند . دیروز کسی اینجا نبود . گفتم من از لشکر دیگر هستم و از راه منحرف شده ام . آنها دیدند که داخل اطاق خون زیادی ریخته شده، وقتی مرا با این وضعیت مشاهده کردند، خیلی ناراحت شدند مرا از همان نهر که قبلا اسیر شده بودم، می بردند و مرتب جنازه های کثیف عراقی را می دیدم که برادران می گفتند: دیشب عملیات شد و اینها همه به درک واصل شده اند .

مرا بردند و به آمبولانس اورژانس رساندند . به خود حضرت ابوالفضل قسم، از آن وقتی که متوسل به حضرت ابوالفضل شدم تا وقتی که مرا به آمبولانس رساندند، کلا یک ساعت نشد و من در آن شب به چشم دل خدا را چند بار دیدم و این یک امداد غیبی بود که من از آن زنده و سربلند بیرون آمدم . خلاصه مرا به اورژانس صحرایی بردند و بعد هم به اهواز و از آن جا به مشهد مقدس و دو ماه در آن جا بستری بودم و بعد به تهران آمدم و پس از بهبودی به شهر خود قم برگشتم .

اشاره:

عصب دست این جانباز، در زمان مجروحیت قطع می شود به طوری که دکترها از معالجه او مایوس شده بودند . وی با توسل به حضرت ابوالفضل نذر می کند که اگر دستش خوب شد، دوباره به جبهه برگردد . در همین حال خاطره اسارت و جانبازی خود را مکتوب می نماید که در مسابقات خاطره نویسی لشکر 17 علی بن ابی طالب موفق به کسب رتبه اول می شود . او پس از مدتی شفاء می یابد و برای ادای نذر خود به جبهه های حق علیه باطل می شتابد و در عملیات والفجر 10، منطقه عملیاتی حلبچه به فیض شهادت نائل می گردد .

دستنوشته جانباز شهید حاج فتح الله رجب پور

 

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری




برچسب ها :

صدام حسین: حقوق یک سال نیروی هوایی عراق برای نزدیک شدن خلبانان ایرانی به نیروگاه بصره !

صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:

به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد . . . و 150 دقیقهبعد از مصاحبه صدام-عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی-نیروگاه بصره را بمباران وبا خاک یکسان کردند.

 با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .

 غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد: من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد.

 اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.

 سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت: البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد.

 .........

درود بر شرف ملت ایران و جوانان شهید ایرانی




برچسب ها :

امام باید از ما راضی باشد

« در عملیات بدر، بچه ها سی ساعت در هورالهویزه پارو زدند. وقتی خط را گرفتند، حدود 72 ساعت زیر بمباران گاز خردل بودند. مقاومت بچه ها همه به عشق تشکیل حکومت علوی بود. در عمليات بدر وقتي يك عده از بچه ها و شهدا و مجروحان آن جا ماندند و بقيه برگشتند به عقب،‌ دوباره گفتند كه اگر مي توانيد بلند شويد و به محور برگرديم، نيرو لازم داريم. دوباره بچه ها به نام اميرالمومنين و به نام اهل بيت بلند شدند و آمدند. این بچه ها که شیمیایی شدند و الان 16 سال است که نمی توانند یک نفس راحت بکشند ـ بچه هایی که مطابق آمار در 96 درصد از وصیت نامه هایشان کلمه ولایت فقیه آمده است ـ به خاطر حکومت دینی و اجرای احکام شهید شدند. در عملیات کربلای 4 بچه های غواص که وارد آب می شدند، من کنار آب بودم؛ بچه ها به سجده می رفتند و وارد آب می شدند. اخوی هم جزء آنها بود؛ هیچ کدام آنها برنگشتند و همه مفقود شدند. من به برادرم گفتم: فلانی این جا محور عمل چگونه است؟ محکم گفت: ما را می زنند؛ ولی ان شاءالله بچه های موج دوم که پشت سر ما می آیند، جزیره را می گیرند؛ به همین راحتی؛ بعد هم بچه های ستون غواص، وارد آب می شدند و این بسیجی ها دم گرفتند: لبیک، اللهم لبیک و داخل آب شدند. این ستون در باتلاق های هورالهویزه و جزیره بوآرین فرو رفت؛ ولی وصیت نامه هایشان هست؛ آنها نوشته اند که ما برای اجرای عهدنامه مالک اشتر رفتیم و شهید شدیم.


در عملیات والفجر 8 مین منور منفجر شد؛ یک بچه بسیجی یا علی گفت و خود را روی مین منور با هزار درجه حرارت انداخت و زغال شد تا منطقه روشن نشود و بچه ها لو نروند و خط بشکند. اینها شریف ترین بچه های این مملکت بودند.


آن ها رفتند و عرض من اين است كه مسئولان حكومت كه اين امانت الهي بر دوش آن هاست(‌بنا به گفته ي حضرت امير عليه السلام حكومت امانت خدا و مردم است) بايد قدر اين ها را بدانند. بحث وعده و شعار انتخاباتي و ميتينگ و مسابقه سخنراني نيست. وقتي عمل به عهده نامه مالك اشتر نشود اگر مسئولان به زبانشان عسل بمالند و شيرين ترين حرف ها را بزنند، ‌گوش مردم تلخ مي شنود. هرچه هم شيرين صحبت كنند مردم تلخ مي شنوند.


برادرانی که در والفجر 8 آموزش غواصی می دیدند، در زمستان، شبی 6 تا 7 ساعت در آب سرد بودند و وقتی که از آب بیرون می آمدند ،پنجه هایشان از شدت سرما قفل می شد. گاهی با 40 درجه تب، داخل آب می شدند و یکی شان می گفت که در آب هم عرق می کنم؛ ولی وقتی می گفتند امشب استراحت کن، پاسخ می داد که مسئله آزاد کردن کل بشریت و اجرای احکام دین است؛ آنان این گونه بودند. از آب اروند که بچه ها می خواستند عبور کنند، یکی از برادران غواص به دیگری - که هر دو شهید شدند - گفت: جایی که ما آموزش دیده ایم، عرض آب این قدر نبود؛ شدت آب هم این قدر نبود؛ این جا کوسه دارد؛ امشب چه می شود؟ آن دهاتی 19 ساله پاسخ داد: تو ابتدا توحید خود را اصلاح کن؛ چون اگر این طرف اروند دلت آرام است و آن طرف اروند ناراحت هستی، معلوم می شود که خدای این طرف اروند را خدای آن طرف نمی دانی. به او گفت: ما امشب وارد آب می شویم و اگر عراقی ها ما را نزنند، کوسه ها می زنند و اگر کوسه ها نزنند، آنها می زنند. اگر هیچ کدام نزنند، ما لابه لای تله های انفجاری گرفتار می شویم؛ ولی من امشب وارد آب می شوم تا به امام خبر بدهند که بچه ها به آب زدند. امام باید از ما راضی باشد. می گفت: اصلاً برایم مهم نیست که از آب بیرون بیایم؛ برای من مهم است داخل آب بشوم. مگر چند نمونه از این بچه ها در کل تاریخ ایران بوده اند که ما با خون این بچه ها این قدر راحت معامله می کنیم؟» صفحات 68 , 69 , 70: کتاب علي علیه السلام و شهر بي آرمان.




برچسب ها :

عروج جهان‌آرا

7 مهرماه: امروز روز عروج خونين سرداري است كه به گفته خيلي‌ها اگر نبود شايد خرمشهر به همين سادگي‌ها آزاد نمي‌شد. امروز روز شهادت شهيد جهان آرا است. شهيد محمد جهان آرا 9 شهريور 1333 در خرمشهر بدنيا آمد. 13 ساله بود كه پايش به فعاليت‌هاي ديني مساجد و هيات‌هاي مذهبي باز شد.

در كلاس‌هاي آموزش و تفسير قرآن شركت مي‌كرد و عضو ثابت جلسات هفتگي هيات‌هاي مذهبي بود. او در همين سال‌‌ها با يك گروه مبارز مخفي به نام «حزب‌الله خرمشهر» آشنا شد. دو سال بعد يعني 1351 گروه حزب‌الله توسط عوامل ساواك شناسايي شد و تمام اعضايش از جمله محمد دستگير و زنداني شدند. محمد جهان‌آرا سال 1358 ازدواج كرد و همان سال‌ها فرماندهي سپاه خرمشهر را به عهده گرفت. بعد از سقوط خرمشهر و عزل بني‌صدر از فرماندهي كل قوا تمامي‌ نيروها يك دل به دشمن يورش بردند. اولين گام آنها شكستن محاصره آبادان بود. اين پيروزي مهر 1360 روي داد. به دنبال اين پيروزي 7 مهر محمد جهان آرا و تعداد ديگري از فرماندهان راهي تهران شدند تا گزارش عملكرد شجاعانه نيروها را به رهبر انقلاب بدهند. در ميانه‌ راه هواپيماي حامل آنها دچار نقص فني شد و سقوط كرد و جهان آرا و ديگر مسافران هواپيما به شهادت رسيدند.

برای دیدن زندگی نامه کامل شهید جهان ارا روی لینک زیر کلیک کنید

شهید محمد جهان ارا




برچسب ها :


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد