منوی اصلی
موضوعات وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
درباره

به وبلاگ من خوش آمدید
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
کاربردی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 167
بازدید ماه : 164
بازدید کل : 78821
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


پخش زنده حرم ساعت فلش مذهبی
روزشمار غدیر جنگ دفاع مقدس


طبعاً خانواده ايشان بيش از هر کس ديگري با مسائل فوق، رو به رو بوده‌اند.به مناسبت 21 فروردين، سالروز شهادت اين عارف مجاهد، بخشي از سخنان پسر ارشد شهيد صياد و همسر ايشان را راجع به روزهاي آخر زندگي ايشان و ماوقع روز شهادت ايشان بازخواني مي‌نماييم:
مهدي صياد شيرازي درباره روز شهادت پدرش گفته است: «تا آنجايي که يادم هست، پدر طبق معمول، ساعت6:30 آماده رفتن مي‌شدند. من و برادر کوچک ترم محمد همراه ايشان به مدرسه مي‌رفتيم. اين برنامه‌اي بود که هر روز صبح اجرا مي‌کردند و تمايل داشتند حتي المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند. آن روز هم مي‌خواستيم برويم، من در را باز کردم و ايشان هم ماشين را از محل پارکينگ بيرون آوردند. در اين فاصله ديدم که يک شخصي با لباس رفتگري دارد به سوي ايشان مي‌آيد. يک جارويي دستش بود و ماسک هم زده بود. نزديک شد و معلوم بود که کاري دارد. شروع کرد به جارو کردن و کوچه هم خلوت و ساکت بود. من سنم کم بود و نسبت به اين مسئله زياد حساسيت نشان ندادم. ديدم که نامه‌اي را آورد و به پدرم داد. پدرم هم شيشه ماشين را پائين کشيدند که نامه را بگيرند. در اين فاصله، آن فرد، اسلحه‌اي راکه داخل لباسش جاسازي کرده بود، بيرون کشيد و چهار گلوله به سر پدرم شليک کرد... در آن مقطع زماني و بويژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگي مي‌کردند. ايشان خصوصيتي که داشتند اين بود که مردمي بودند و سعي مي‌کردند به کسي زحمت ندهند. هم خودشان رانندگي مي‌کردند و هم از محافظ استفاده نمي‌کردند. يادم هست کساني هم اين حرف را به ايشان مي‌زدند و ايشان جواب مي‌دادند که محافظ هم بنده خداست. تا آنجا که مي‌توانستند سعي مي‌کردند کسي را به زحمت و خطر نيندازند؛ ضمن اينکه مسئله حفاظت ايشان، براي خانواده شان هم محدوديت‌هايي را ايجاد مي‌کرد و هر جايي مي‌رفتند، بايد با يک گروهي مي‌رفتند، ولي با نبودن محافظ، مي‌توانستند با خانواده باشند.ايشان از اين چيزها ترسي نداشتند و به عنوان يک شخصيت نظامي که آموزش‌هاي دفاعي اين چنيني راديده بود، همواره اسلحه‌اي داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولي شهادت به اين شکل، کمي غافلگيرانه بود. نه خودشان توانستند کاري کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع [اين نحو ترور] سوءاستفاده از اعتماد متواضعانه ايشان بود.»(شاهد ياران، شماره29 و 30، صفحه 79)

همسر شهيد صياد هم درباره روز شهادت و روزهاي آخر عمر ايشان گفته است: «هر روز صبح تا جلوي در مي‌رفتم و بدرقه اش مي‌کردم و راهش مي‌انداختم. آن روز صبح سرگرم کاري بودم. علي [شهيد صياد] آمده و من را صدا کرده بود که : «حاج خانم، من دارم مي‌روم»، ولي من نشنيده بودم. سرگرم کار خودم بودم که ديدم صدايي آمد، نه خيلي بلند. فکر کردم باز هم بچه‌ها توي کوچه ترقه انداخته‌اند. محل نگذاشتم. يک دفعه ديدم مهدي بدو آمد توي خانه. توي سرش مي‌کوبد و گريه مي‌کند. با گريه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بيا. بابا را کشتند.» تا برسم جلوي در، دو بار خوردم زمين. آمدم ديدم خيلي آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روي شانه‌اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هايش غرق خون بود، شيشه ماشين هم خرد شده بود. خواستم جيغ بکشم، ولي صدايم در نيامد. دويدم در خانه همسايه طبقه بالايمان. آنها رفتند علي را برداشتند و بردند بيمارستان. من هم آمدم نشستم پاي تلفن. اصلاً نمي فهميدم کجا را بايد بگيرم. به هر که و هر کجا که مي‌شناختم، زنگ زدم، ولي کسي گوشي را بر نمي داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دويدم دم در. کسي نبود. علي را برده بودند. فقط جلوي در خانه روي زمين خون ريخته بود، خون علي. قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود براي شهادت من دعا کن، ولي آن روزهاي آخر خيلي جدي تر اين حرف را مي‌زد. من ناراحت مي‌شدم. مي‌گفتم: «حرف ديگري پيدا نمي کنيد بگوييد؟»آخرين بار گفت: «نه خانم، من مي‌دانم همين روزها شهيد مي‌شوم. خواب ديده‌ام که يکي از دوستان شهيدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه مي‌کردم، به بچه ها. شماها گريه مي‌کرديد و من نمي‌توانستم بروم. خانم، شما بايد راضي باشيد که من شهيد بشوم.»انگار داشتند جانم را از توي بدنم مي‌کشيدند بيرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: «خانم! شما را به خدا رضايت بدهيد.» ساکت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگوييد که راضي هستيد.» ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هايم آمده بود، اما نمي ريخت. گفت: «عفت؟» يکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد. من راضي ام.»
يک هفته بعد علي شهيد شد.»
(شاهد ياران، شماره 29 و 30، صفحه 78)

 برگرفته از سایت ساجد




برچسب ها :

روزی که فرزندانشان را بدرقه می‌کردند، روزگار را به این امید می‌گذراندند که روزی آنها باز می‌گردند؛ برخی رخ نشان دادند و برخی در زیر آفتاب و برف و باران ماندند.

 روایتی که ‌خواهیم خواند از تفحص یک شهید توسط پدرش به نقل از آزاده جانباز «احمدزاده» در کتاب اردوگاه 15 تکریت است.

 

ستوان کرمی فرمانده دسته دوم گروهان یکم تکاور بود؛ اهل ایلام بود و مدت 3 ماه بود که ازدواج کرده بود. ستوان کرمی افسری شجاع، بلند قد و قامت مردانه و خشن بود و در پشت آن هیکل تنومند و خشن قلبی مهربان و رئوف داشت؛ او در تاریخ 27 خرداد 66 ساعت 2:30 بامداد حین درگیری بسیار سخت که به کمین عراقی‌ها افتاده بودیم، در میدان مین عراقی‌ها روی مین ضد نفر رفت و در اثر آن پیکر بی‌جان او در داخل مین‌ها به جا ماند و ما نتوانستیم جسد او را به عقب بکشیم.

 در آن شب تعدادی شهید و مجروح داشتیم؛ بعد از شهادت ستوان کرمی، همرزمان ناراحت بودند و همواره از اینکه پیکر او در جلو چشمان ما در میدان مین جا مانده بود، احساس حقارت و خجالت می‌کردیم. خانواده او تلاش زیادی داشتند تا پیکر وی را برگردانیم. چون پیکر این شهید بین عراقی‌ها مانده بود، هیچ امکانی نداشت اما در آن روزها اتفاقات جالبی می‌افتاد که هیچ کس نمی‌توانست آن گونه طرّاحی و پیش‌بینی نماید.

 یک سال بعد فرماندهی لشکر تصمیم بر آن گرفت که عملیات چریکی جهت گمراه کردن محل حمله اصلی را در سمت چپ لشکر (منطقه قصر شیرین) آغاز کنیم. شصت نفر از نیروهای زبده که در عملیات‌های مختلف و شکستن خط‌های مقدم دشمن شرکت داشتند، داوطلبانه آماده شدند. ساعت 12 ظهر بود که تلفنی اطلاع دادند برادر و پدر شهید ستوان کرمی به منطقه وارد شدند و می‌خواهند خودشان پیکر ستوان کرمی را به عقب تخلیه کنند. ما به چشم خود لطف و رحمت الهی را دیدیم که قرآن کریم در این مورد فرموده است: «نا امید نشوید و از یاد و رحمت الهی غافل نباشید».

                                                             ****

 عملیاتی که ما داشتیم درست در همان نقطه بود که شهید کرمی به جا مانده بود. پدر شهید مردی در حدود 60 ساله ولی سالم و قوی بنیه و شجاع و از عشایر ایلامی بود. وی از امام جمعه و نماینده رهبری مجوز گرفته بود تا خود را به منطقه برساند و تعهد داده بود که پیکر پسرش را به پشت خط بیاورد و اگر هم کشته شود خانواده وی رضایت داشتند.

 پدرش اول فکر می‌کرد که ما در حق پسرش کوتاهی می‌کنیم. بعد از اینکه وضعیت و موقعیت فعلی برای او باز گو شد کمی آرام گرفت. آنها داخل سنگر فرمانده تیپ مهمان بودند. بعد از اینکه به آنها گفته شد امشب عملیات محدودی در همان نقطه شهادت پسرش داریم اعلام داشت که ایشان هم با ما خواهد آمد و نامه‌ای از مقامات دارد. صحبت و نصیحت‌ها نتیجه نداد. او تصمیم خود را گرفته بود لاجرم با هماهنگی مسئولین مربوطه مقرر شد تنها پدر وی همراه گروه‌های تک کننده حضور داشته باشد.

 با توجه به مسئولیت من و بنا به دستور  ایشان در کنارم بود او هم تفنگی را برای خود گرفت تا هنگام نیاز از خود دفاع کند. همه ما احساس شرم داشتیم و سعی داشتیم برای پیدا کردن شهید کوتاهی نکنیم و پدرش دست خالی بر نگردد.

                                                               ****

 ساعت 11:30 به وسیله خودروها به منطقه قصر شیرین راهی شدیم. تقریباً ساعت 12:40 با هماهنگی یگان خط نگهدار از خاکریزهای خودی به سوی مواضع دشمن سرازیر شدیم. علی‌رغم آمادگی کامل دشمن در رابطه با مسائل چند روز پیش ما باید اقداماتی انجام می‌دادیم و تازه اینکه مسئله شهید کرمی نیز اضافه شد. پدر شهید کرمی استقامت خوبی داشت و به مسائل نظامی‌گری واقف بود پس او می‌توانست در حین درگیری گلیم خود را از آب بیرون بکشد. هم رزمان به چند گروه مختلف مانند کمین، بکاو بکش، دستبرد، تخریب تقسیم شدیم.

 با توجه به اجرای عملیات در همین منطقه در سال گذشته، بیشتر نیروها آشنایی خوبی به منطقه داشتند. ساعت 2:35 بامداد از داخل میادین عبور کردیم هنوز مأموریت ما برای دشمن کشف نشده بود ولی گاه گاه گلوله‌های خمپاره و منور به صورت پراکنده در هر سو اصابت و انفجار مهیبی رخ می‌‌داد چون همه شب اتفاق می‌افتاد شک برانگیز نبود کوچکترین صداها برای ما خطر ساز بود و هر آن می‌توانست وجود عراقی‌ها و شلیک مسلسل‌های آنها بر روی ما اتفاق بیفتد و سرنوشت ما هم مانند شهید کرمی، باشد.

 چون من در حین شهادت ستوان کرمی در چند متری وی بودم دقیقاً، آن نقطه را می‌شناختم به پدر شهید و دیگر همرزمان محل مورد نظر را در نور مهتاب نشان دادم و دوربین مادون قرمز را به پدر شهید دادم تا نگاه کند. چشمان رنجور و شجاع پدر شهید پر از اشک شده بود و شاید احساس قلبی او خبر از نزدیکی جسم بی جان و پوسیده جگر گوشه‌اش داشت در آن موقعیت خطرناک یک حالت غریبی به همه دست داده بود به پدر شهید تأکید کردم دیگر مجاز نیست جلو بیاید چون می‌توانست در اثر احساسات پدری مأموریت ما کشف و همگی از بین برویم او را به یک سرباز سپردم و گفتیم شما هوای ما را داشته باشید. پدر شهید تا نقطه‌ای با ما آمد؛ بعد به همراه گروه داخل میدان رفتیم. از کمین دشمن خبری نبود. در داخل میدان مین شیار بسیار کوچکی بود با دوربین کاوش کردیم دیدیم چند شیء مشکوک به چشم می‌خورد؛ نزدیکتر شدیم و دیدیم پیکر شهید کرمی بود البته در بین خار و خاشاک و آفتاب گوشت بدنش ریخته بود و حتی بیشتر استخوان‌های بدنش پوسیده بود.

 تنها چیزی که او را می‌شناساند لباس بادگیر آبی رنگی بود که شب شهادت فرماندهان به تن داشتند در چند متری آن طرف چند پیکر شهید از حمله‌های قبل دیده می‌شدند خیلی خوشحال شدم زیرا که در پیش پدر شهید رو سفید شدیم. استخوان‌ها و پلاک و تجهیزات پوسیده شهید کرمی را داخل کوله پشتی جمع کردیم. آن هیکل بلند قامت و رشید اکنون در داخل کوله پشتی جمع شده بود. به وسیله یک سرباز پیکر وی و چند شهید گمنام به عقب کشیده شد.

                                                           ****

 میدان مین دشمن به داخل کانال‌های عراقی سرازیر شد در یک لحظه شلیک آتشبارها از زمین و هوا شروع شد. درگیری سختی به وجود آمد تکاوران دیگر به داخل کانال‌ها وارد شده بودند و ادامه درگیری برای عراقی‌ها بسیار سخت و برای نیروهای ما کم تلفات می‌شد به داخل سنگرها نارنجک پرتاپ می‌شد صدای هیاهو و داد و فریاد عرب‌ها به آسمان برخاسته بود آنها سراسیمه با زیر شلواری و زیر پوش در داخل سنگر ها دفاع می‌کردند.

 از داخل کانال به طرف سنگرهای استراحت عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم ساعت نزدیکی‌های 4 صبح بود و هوا کم کم روشن می‌شد و نیروهای احتیاط و صدای کامیون‌های حامل نیروهای کمکی عراق به گوش می‌رسید که نزدیک می‌شدند.

 نیروهای بعثی از ترس در تاریکی فریاد می‌زدند «الدّخیل الدّخیل ...» دیگر دیر شده بود ما قصد اسیر گرفتن نداشتیم؛ مأموریت ما انهدام مواضع و دشمن و گوشمالی و معطوف کردن توجه فرماندهان به منطقه بود که بتوانیم از منطقه نفت شهر حمله را آغاز کنیم.

 نیروهای کمکی عراق خیلی نزدیک شده بودند با بی‌سیم اطلاع دادیم پشت خط عراقی‌ها را زیر آتش بگیرند تا مأموریت خود را بهتر انجام دهیم سنگرهای عراقی یکی یکی از بین می‌رفت و عراقی‌ها از هر سو به طرف عراق فرار می‌کردند و بعضی نیز از ترس که نتوانسته بودند فرار کنند، خود را بین اجساد انداخته بودند.

 داخل کانال عراقی‌ها بودم که یکی از سربازان خودی فریاد زد، مواظب باش. برگشتم دیدم یک عراقی قوی هیکل که داخل جنازه‌ها خود را به مردگی زده بود، برخاسته و می‌خواهد با سر نیزه به من حمله کند؛ با اسلحه کلاشینکوفی که در دست داشتم، او را به رگبار گرفتم و مانند پر کاهی به کانال چپانده شد.

 وضعیت بسیار خطرناک به وجود آمده بود از هر سو تیراندازی و پرتاپ نارنجک و آر پی جی ادامه داشت از ته کانال یک عراقی که به طرز وحشتناکی مجروح شده بود و احتمالاً نیز موجی شده بود فریاد کشان در حالی که یک قبضه آر پی جی داشت به طرف من حمله ور شد و قبل از اینکه بتواند از سلاح خود استفاده کند یک رگبار بی هدف به داخل کانال بستم که در اثر کمانه کردن تیر، کاسه زانوی پایش پرید و چند تیر هم به سرش که کلاه آهنی به سر نداشت اصابت کرد و کشته شد.

 دیگر احتمال اینکه نفرات خودی همدیگر را هدف بگیرند بسیار بود دستور بر این شد مجروحین و شهدای ما به عقب تخلیه شود و تا دور شدن آنها ما درگیری را ادامه دهیم سریعاً برابر دستور اقدام شد.

 تلفات عراقی‌ها بسیار زیاد بود چون همگی غافلگیر شده بودند و صحنه‌های وحشتناک به وجود آمده بود. بعد از دور شدن، مجروحین و شهدای‌مان را از کانال‌ها تخلیه کردیم و از آن سو هم نیروهای کمکی عراق وارد کانال ها شده و پیش روی می مردند ماندن ما یعنی مرگ حتمی با استفاده از آتش و حرکت های متوالی عقب نشینی کردیم.

 بوسیله بی‌سیم اطلاع دادیم حالا مواضع خط مقدم عراقی‌‌ها با توپخانه بکوبند و ادامه دهند تا ما دور شویم آتش توپخانه و خمپاره‌های ایران شروع شد و باقی مانده عراقی‌ها و نیروهای کمکی در داخل کانال‌ها تکه‌تکه می‌شدند توپخانه عراق نیز حد واسط خط عراق و ایران یعنی ما را هدف قرار داده بود و در این بین چند نفر هم شهید شده بود ولی دیگر جسدی باقی نگذاشته بودیم خود را به مواضع نیروهایمان رساندیم و به وسیله خودروها سریعاً منطقه را ترک کردیم و مأموریت دفاع را به نیروهای خط نگهدار محول کردیم بسیار خسته شده بودیم و همگی نشانی از زخم و خون.

                                                          ****

 هوا دیگر روشن شده بود از هم دیگر سراغ یاران و دوستان را می‌گرفتیم یکی می‌گفت شهید شد؛ دیگری مجروح و بعضی هم از شجاعت دوستان و بزدلی عراقی‌ها احساس افتخار می‌کردیم که توانستیم دشمن را تنبیه کنیم تا مدتها فراموش نکند.

 بی‌اختیار یاد پدر شهید کرمی افتادم تا رسیدیم به یگان اولیه سراغ او را گرفتم گفتند در تخلیه شهداء است و جنازه فرزند خودش را از محل کشف تا آنجا در بغل خود حمل کرده و گفته که با خدای خود عهد بسته پسرش را خودش پیدا کند خودش حمل کند و خودش به خاک بسپارد. بالای سر شهید رفتم کل وزن او بیش از 10 کیلو نبود برای بهتر شناختن پیکر پلاک او را از جیب درآوردم تا برای پدر و برادرش مشخص شود اما پدرش گفت او فرزند اوست و می‌تواند از استخوان‌های پوسیده نیز تشخیص دهد. او گریه می‌کرد و ما هم بیشتر برای این شهید گریه کردیم چون اتفاق جالبی رخ داده بود او یک ‌سال در کنار من شهید شد و درست یکسال بعد نه کم و نه زیاد در همان ساعت شهادتش، پیکر وی را کشف کردیم.




برچسب ها :

هنر امام خمینی رحمه الله علیه این بود که دفاع از این مملکت را به دست جوان‌ها سپرد و به اونها اعتماد کرد و جوان‌ها هم حق این اعتماد را ادا کردند. گردان ما همه اش پر بود از این جوان‌ها؛ آنهایی که سخترین و پر خطرترین وظیفه در دفاع مقدس رو انتخاب کردند. تخریب جای اشتباه کردن نبود، چون اولین اشتباه آخرین اشتباه بود. تنها راه دوری از خطا و اشتباه بندگی خدا بود و بس. و هرکس طالب اوج بندگی بود تخریب را انتخاب می‌کرد.

یکی از جوانهایی که طالب بندگی بود و به جمع ما اضافه شد شهید غلامرضا کاظمی بود.اواخر سال 65 بود که غلامرضا به گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء (ع) اومد و همه تلاشش رو کرد تا به عنوان یک نیروی عملیاتی رویش حساب کنند.

غلامرضا هنرهای فراوانی داشت. او در شاد کردن جمعی که در اون حضور داشت خبره بود. این جوان سیه چرده و مخلص خود را برای شاد کردن بندگان خوب خدا کوچیک می‌کرد. او یک پای نمایش‌هایی بود که در گردان برای شادمانی بچه های رزمنده برپا می‌شد و در این نمایش‌ها همیشه نقش اول بود و آنقدر شیرین کاری می‌کرد که از خنده روده بر میشدی.

گردان ما دو تا جوان اینگونه به خود دید. یکی شهید غلامحسین رضایی بود که در عملیات کربلای یک به شهادت رسید و دیگری شهید غلامرضای کاظمی بود.

زمستان 66 بود که قرار شد برای عده ای از بچه های تخریب در اردوگاه فرات در کنار رودخانه در آموزش غواصی بگذاریم که غلامرضا هم در عدد این بچه ها بود. روزهای آخر آموزش هرشب بچه ها رو داخل آب می‌بردیم و عملیات حمله به ساحل و گذشتن از موانع را تمرین می‌کردیم. به این خاطر نیاز بود که بچه ها زود بخوابند. من برای کاری رفته بودم به مقر الوارثین. وقتی به اردوگاه فرات برگشتم ساعت حدود 12 شب بود و توقع ما این بود که بچه ها خوابیده اند. با شهید اربابیان بی سر وصدا وارد چادر شدیم. چادر تاریک بود فقط روشنایی اندک نور فانوس بود و ظاهر کار این بود که بچه ها خوابیده اند. ما هم رفتیم که گوشه ای دراز بکشیم. هنوز نخوابیده بودیم که از زیر پتو صدایی آمد و همه چادر زدند زیر خنده. پتو رو از روش کنار زدم. اون شهید کاظمی بود. و بعد هم همه بچه ها از زیر پتو بیرون اومدند. یکی از اونها گفت که ما صدای ماشین رو که شنیدیم  خودمون رو به خواب زدیم. مجبور بودیم که یکی رو تنبیه کنیم و این شانس نصیب شهید کاظمی شد.

به شهید کاظمی گفتم: ده با میری لب اسکله و دست به قایق میزنی و برمیگردی.

او هم بدون اعتراض پذیرفت. از چادر بچه ها تا لب اسکله 150 متر راه بود و در اون شب تاریک و سرد کار سختی بود. شهید کاظمی از چادر بیرون رفت و ما هم دراز کشیدیم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که برگشت. تعجب کردم. چون این کار حداقل نیم ساعت طول می‌کشید. سوال کردم ده بار دست به قایق زدی؟ گفت: آره و رفت زیر پتو و خوابید.

فردا صبح بعد از صبحگاه دیدم یک عده دورش جمع شدند و شهید کاظمی چیزی داخل دست داره و به اونها نشان میده و بچه ها هم قهقهه می‌زنند. شهید کاظمی رو صدا کردم و گفتم معرکه گرفتی؛ قضیه چیه؟ گفت: از ما راضی باش.

گفتم: برای چی!؟

گفت: برای این... دیدم کف دستش رو باز کرد و یک کاغذ به من نشان داد.

 

و بعد با خنده گفت : شما دیشب به من گفتی که ده بار دست به قایق بزن . خدایی خیلی سخت بود . من اومدم بیرون چادر و این قایق و اسکله رو نقاشی کردم و ده بار دستم رو به قایق زدم که هم دروغ نگفته باشم و هم دستور شما روی زمین نمونه. این رو که گفت از من فاصله گرفت و در حالی که به سمت چادر می‌رفت گفت: برادر ما رو حلال کن.

شهید اربابیان که از نزدیک شاهد این قضیه بود از ته دل خندید و گفت: بابا عجب جوونیه؛ این نابغه است.

 غلامرضا کاظمی در روز 11 فروردین 67 به همراه جمعی از بچه های تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) در اطراف دریاچه دربندیخان عراق با راکت شیمیایی که از هواپیمای دشمن شلیک شد به شهادت رسید و در قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک رفت .

 ×راوی:جعفرطهماسبی

برگرفته از سایت ساجد

 

 

 




برچسب ها :

  1. در هجدهم فروردین ماه، سالروز شهادت امیر آسمانی، قائم مقام فرماندهی و فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر قدرتمند و همیشه پیروز ۲۵ کربلا، قاب های سرخی از این فرمانده رشید «سرلشکر شهید محمدحسن طوسی» را به نقل از لشگر ۲۵ کربلا تقدیم می کنیم.

ادامه عکس ها در بخش ادامه ی مطلب

برگرفته از وبلاگ سرداران دفاع مقدس




برچسب ها :