طبعاً خانواده ايشان بيش از هر کس ديگري با مسائل فوق، رو به رو بودهاند.به مناسبت 21 فروردين، سالروز شهادت اين عارف مجاهد، بخشي از سخنان پسر ارشد شهيد صياد و همسر ايشان را راجع به روزهاي آخر زندگي ايشان و ماوقع روز شهادت ايشان بازخواني مينماييم:
مهدي صياد شيرازي درباره روز شهادت پدرش گفته است: «تا آنجايي که يادم هست، پدر طبق معمول، ساعت6:30 آماده رفتن ميشدند. من و برادر کوچک ترم محمد همراه ايشان به مدرسه ميرفتيم. اين برنامهاي بود که هر روز صبح اجرا ميکردند و تمايل داشتند حتي المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند. آن روز هم ميخواستيم برويم، من در را باز کردم و ايشان هم ماشين را از محل پارکينگ بيرون آوردند. در اين فاصله ديدم که يک شخصي با لباس رفتگري دارد به سوي ايشان ميآيد. يک جارويي دستش بود و ماسک هم زده بود. نزديک شد و معلوم بود که کاري دارد. شروع کرد به جارو کردن و کوچه هم خلوت و ساکت بود. من سنم کم بود و نسبت به اين مسئله زياد حساسيت نشان ندادم. ديدم که نامهاي را آورد و به پدرم داد. پدرم هم شيشه ماشين را پائين کشيدند که نامه را بگيرند. در اين فاصله، آن فرد، اسلحهاي راکه داخل لباسش جاسازي کرده بود، بيرون کشيد و چهار گلوله به سر پدرم شليک کرد... در آن مقطع زماني و بويژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگي ميکردند. ايشان خصوصيتي که داشتند اين بود که مردمي بودند و سعي ميکردند به کسي زحمت ندهند. هم خودشان رانندگي ميکردند و هم از محافظ استفاده نميکردند. يادم هست کساني هم اين حرف را به ايشان ميزدند و ايشان جواب ميدادند که محافظ هم بنده خداست. تا آنجا که ميتوانستند سعي ميکردند کسي را به زحمت و خطر نيندازند؛ ضمن اينکه مسئله حفاظت ايشان، براي خانواده شان هم محدوديتهايي را ايجاد ميکرد و هر جايي ميرفتند، بايد با يک گروهي ميرفتند، ولي با نبودن محافظ، ميتوانستند با خانواده باشند.ايشان از اين چيزها ترسي نداشتند و به عنوان يک شخصيت نظامي که آموزشهاي دفاعي اين چنيني راديده بود، همواره اسلحهاي داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولي شهادت به اين شکل، کمي غافلگيرانه بود. نه خودشان توانستند کاري کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع [اين نحو ترور] سوءاستفاده از اعتماد متواضعانه ايشان بود.»(شاهد ياران، شماره29 و 30، صفحه 79)
همسر شهيد صياد هم درباره روز شهادت و روزهاي آخر عمر ايشان گفته است: «هر روز صبح تا جلوي در ميرفتم و بدرقه اش ميکردم و راهش ميانداختم. آن روز صبح سرگرم کاري بودم. علي [شهيد صياد] آمده و من را صدا کرده بود که : «حاج خانم، من دارم ميروم»، ولي من نشنيده بودم. سرگرم کار خودم بودم که ديدم صدايي آمد، نه خيلي بلند. فکر کردم باز هم بچهها توي کوچه ترقه انداختهاند. محل نگذاشتم. يک دفعه ديدم مهدي بدو آمد توي خانه. توي سرش ميکوبد و گريه ميکند. با گريه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بيا. بابا را کشتند.» تا برسم جلوي در، دو بار خوردم زمين. آمدم ديدم خيلي آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روي شانهاش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هايش غرق خون بود، شيشه ماشين هم خرد شده بود. خواستم جيغ بکشم، ولي صدايم در نيامد. دويدم در خانه همسايه طبقه بالايمان. آنها رفتند علي را برداشتند و بردند بيمارستان. من هم آمدم نشستم پاي تلفن. اصلاً نمي فهميدم کجا را بايد بگيرم. به هر که و هر کجا که ميشناختم، زنگ زدم، ولي کسي گوشي را بر نمي داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دويدم دم در. کسي نبود. علي را برده بودند. فقط جلوي در خانه روي زمين خون ريخته بود، خون علي. قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود براي شهادت من دعا کن، ولي آن روزهاي آخر خيلي جدي تر اين حرف را ميزد. من ناراحت ميشدم. ميگفتم: «حرف ديگري پيدا نمي کنيد بگوييد؟»آخرين بار گفت: «نه خانم، من ميدانم همين روزها شهيد ميشوم. خواب ديدهام که يکي از دوستان شهيدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه ميکردم، به بچه ها. شماها گريه ميکرديد و من نميتوانستم بروم. خانم، شما بايد راضي باشيد که من شهيد بشوم.»انگار داشتند جانم را از توي بدنم ميکشيدند بيرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: «خانم! شما را به خدا رضايت بدهيد.» ساکت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگوييد که راضي هستيد.» ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هايم آمده بود، اما نمي ريخت. گفت: «عفت؟» يکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد. من راضي ام.»
يک هفته بعد علي شهيد شد.»
(شاهد ياران، شماره 29 و 30، صفحه 78)
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها :